ماجرای حضرت عبدالمطّلب و قربانی کردن پدر پیامبر
در مجموعه کتاب سیری در تاریخ پیامبر اکرم (ص) اثر آیت الله سید محمد محسن حسینی طهرانی، حکایتی عجیبی از عبدالمطلب آمده است که ایشان در نظر داشت یکی از فرزندان خود را به درگاه خدا قربانی کند و این قرعه به نام عبدالله، پدر پیامبر، رسیده بود اما با دخالت برادر ایشان، ابوطالب، پدر بزرگوار امام علی (ع) و همچنین دخالت قوم و قبیله قریش ماجرا به گونه ی دیگری ختم میشود. این حکایت را در کتاب سیری در تاریخ پیامبر اکرم (ص) – ج۱ این گونه میخوانیم:
صحبت در این است که ما در تاریخ داریم: در ذهن حضرت عبدالمطّلب این طور مسئله پیدا شد و این طور قضیّه را تصوّر کرد که یکی از فرزندان خود را برای رضای پروردگار ذبح کند. صحبت در این است که حضرت عبدالمطّلب کار عبثی انجام نمی داد! حضرت عبدالمطّلب اوّل موحّد بود! حضرت عبدالمطّلب جدّ پیغمبر بود و مانند او کسی در مکّه خدا را پرستش نمی کرد! حضرت عبدالمطّلب همان کسی بود که وقتی ابرهه برای از بین بردن و خراب کردن کعبه آمده بود، در وقتی که شترهایش را غارت کرده بودند و برداشته بودند، می رود تا شترهایش را از ابرهه بگیرد؛ ابرهه می گوید:
من خیال کردم تو آمدهای برای اینکه شفاعت کنی که من دست از قتل و هدم کعبه بردارم! امّا تو آمدهای و از من شترانت را میخواهی؟!
او میگوید:
من صاحب شترانم هستم، و لهذا البیتِ ربٌّ؛ «خود بیت، صاحب دارد و حفظش میکند!»
یعنی حساب، حساب دیگری است. حضرت عبدالمطّلب یک آدم عادی نبود که ما این عمل را یک عمل عادی از او تلقی کنیم!
در تاریخ داریم که ایشان نذر می کنند که یکی از فرزندان خود را ذبح کنند و وقتی که عدد فرزندان حضرت عبدالمطّلب به ده می رسد و آنها بزرگ می شوند، آنها را در کنار کعبه می آورد و پردۀ کعبه را می گیرد و می گوید:
ای خدایی که صاحب بیت کریمی! ای خدایی که صاحب مشاعر عظام هستی! ای خدایی که صاحب ملائکۀ کرام هستی! اللهمّ أنتَ خَلقتَ الخَلقَ لِطاعَتکَ، و أمَرتَهم بِعِبادتِکَ، لا حاجَةَ مِنکَ!
(این قضایای حضرت عبدالمطّلب و صحبت آنها و مناجات با پروردگار، مناجات یک بتپرست و یک آدم عادی نیست؛ قضیّه بالاتر از این حرفها است!)
بعد، آنها را از مسجدالحرام بیرون می آورد و روی سهام هر کدام از این اولاد، اسم آنها را می نویسد و قرعه می زند. قرعۀ آن سهام به نام حضرت عبدالله می آید، یعنی حضرت عبدالله را ذبح کند. این قضیّه واقعاً قضیّۀ عجیبی است که همان طوری که پیغمبر اکرم پدرشان عبدالله بود و می بایست ذبح بشود و نشد، جدّ پیغمبر، حضرت اسماعیل هم همین حال و همین مرتبه را طی کرده بود؛ تا اینکه قرعه به نام سیّدالشّهدا افتاد! این یک جریان عادی نیست که ما صرفاً بخواهیم به نحو عادی از این قضیّه عبور کنیم. حضرت عبدالمطّلب کارد را برمی دارد که حضرت عبدالله را سر ببرد، در این موقع برادر عبدالله، حضرت ابوطالب می آید و دست پدر را می گیرد و می گوید: «من را به جای او ذبح کن!» یعنی از تمام برادران عبدالله و فرزندان عبدالمطّلب، ابوطالب این کار را می کند! چه ارتباطی بین حضرت ابوطالب و عبدالله است؟! بعد، سایر قوم وخویش های عبدالمطّلب و ابوطالب هم می آیند و حضرت عبدالمطّلب را نهی می کنند و بنا می گذارند که کار را به یک زن کاهنه ای ارجاع بدهند و در این امر به او رجوع کنند. حضرت عبدالمطّلب به اتّفاق هشتصد نفر از قریش، بیرون مکّه می آید و پیش آن زن می رود و می گوید:
خدایا آنچه حکم تو است دربارۀ من، انجام بده و آنچه که مورد رضای توست راجع به این عمل، تقدیر فرما!
آن زن میگوید: «دیۀ یک مرد در نزد شما چند شتر است؟»
آنها میگویند: «ده شتر.»
میگوید:
بسیار خُب! شما عبدالله را در یک طرف و ده شتر را در طرف دیگر قرار بدهید و قرعه بیندازید؛ اگر قرعه به نام ده شتر اصابت کرد، فَبِها، و الاّ اگر قرعه به نام عبدالله اصابت کند، ده شتر دیگر اضافه کنید تا بیست شتر بشود و دوباره قرعه بزنید؛ اگر باز به نام عبدالله اصابت کرد، ده شتر دیگر اضافه کنید؛ و همینطور اضافه کنید تا قرعه به نام شتران قرار بگیرد.
این کار را انجام دادند تا اینکه بر اثر ازدیاد و اضافۀ شتران، تعداد شتران به صد شتر رسید. در این موقع قرعه به نام شتر افتاد، و صدای تکبیر از آن جمعیّت بلند شد و حضرت عبدالمطّلب بی هوش به روی زمین افتاد. وقتی که به حال آمد، خدا را تکبیر گفت؛ و صدایی از آسمان آمد که آن صدا را تمام افراد شنیدند، و آن صدا این بود:
قُبِل الفداءُ و نَفَذَ القَضاءُ، و آنَ ظهورُ محمّدٍ المصطفی؛ «ما فدا را قبول کردیم و قضای خود را مبرم نمودیم، و ظهور پیغمبر اکرم نزدیک شده است!»
و از آنجا دیۀ یک فرد و یک مرد، صد شتر قرار گرفت.
این موقعیّت حضرت عبدالمطّلب و خصوصیّت حضرت عبدالله بود که اجداد پیغمبر، چه اجدادی بودند و پدر آن حضرت چه پدری بود!