حکایت ازدواج تحمیلی عمر با امّکلثوم دختر امیرالمؤمنین علیه السّلام
در کتاب عنوان بصری جلد دوم، اثر مرحوم آیت الله سید محمد محسن حسینی طهرانی، حکایت ازدواج عمر با امّ کلثوم دختر امیرالمومنین (ع) به صورت زیر شرح داده شده است:
وقتی عمر از امیرالمؤمنین علیه السّلام امّکلثوم را خواستگاری نمود، حضرت به او فرمودند: «إنّها صَبّیةٌ؛ امّکلثوم دخترکی است»
عمر، عباس را دید و به او گفت: «ما لی؟ أَ بی بَأسٌ؟! ایراد من چیست؟ آیا در من باکی هست؟»
عباس گفت: «قضیه چیست؟»
عمر گفت: «خَطَبتُ إلی ابنِ أخیکَ فَرَدَّنی. أما و اللهِ لَأُعَوِّرَنَّ زَمزَمَ و لا أدَعُ لَکم مَکرُمَةً إلّا هَدَمتُها و لَأُقیمَنَّ عَلیهِ شاهدَینِ بِأنّهُ سَرَقَ و لأُقَطِّعَنَّ یَمینَهُ؛ من از پسر برادرت دخترش را خواستگاری نمودهام و او مرا رد کرده است. آگاه باشید که من حتماً و یقیناً چاه زمزم را با خاک پُر میکنم و جای هیچ شرف و مکرمتی برای شما باقی نمیگذارم مگر آنکه آن را از اساس ویران کنم. و حتماً و قطعاً بر علی دو شاهد میگیرم که او دزدی کرده است و دست او را بهعنوان حد، قطع خواهم کرد!»
عباس خدمت امیرالمؤمنین علیه السّلام آمد و این پیغام را رساند و از حضرت خواست تا امر نکاح امّکلثوم را بهدست او بسپرند و حضرت هم اختیار ازدواج را به او دادند.
در روایت دیگری آمده است که:
داستان تهدید عمر به اجرای ظالمانۀ حدّ زنا بر امیرالمؤمنین!
عمر به عباس گفت: «أ یَأنَفُ مِن تَزویجی [واللهِ لَئِن لَم یُزَوِّجنی] لَأَقتُلَنَّه! آیا علی از این ازدواج سر باز میزند؟! والله که اگر مرا به ازدواج دخترش در نیاورد هرآینه او را خواهم کشت!»
عباس خدمت امیرالمؤمنین علیه السّلام رسید و این قضیه را به حضرت عرض کرد؛ اینبار هم حضرت نپذیرفتند و عباس این خبر را به اطلاع عمر رسانید.
عمر گفت: «ای عباس، روز جمعه در مسجد حاضر شو و نزدیک من بنشین تا بدانی چگونه من بر قتل علی قدرت دارم!»
روز جمعه رسید و عباس در مسجد حاضر شد. وقتیکه عمر از خطبه فارغ شد گفت: «أیُّها النّاس، إنَّ هاهُنا رَجُلًا مِن عِلیَةِ أصحابِ النّبیِّ قَد زَنیٰ و هُوَ مُحصَنٌ، و قَد اطَّلَعَ عَلیهِ أمیرُ المؤمنینَ وَحدَهُ؛ فَما أنتُم قائِلُونَ؟ ای مردم، بهتحقیق که در اینجا مردی از اصحاب عالیمرتبۀ پیغمبر اکرم وجود دارد که مرتکب زنای محصنه شده است، درحالیکه فقط امیرالمؤمنین به این مسئله اطلاع دارد؛ حال شما چه میگویید؟»
فقالَ النّاس مِن کلِّ جانبٍ: «إذا کانَ أمیرُ المؤمنینَ قَدِ اطَّلَعَ عَلیهِ، فَما حاجَتُهُ أن یَطَّلِعَ عَلیهِ غَیرُهُ؟! در این هنگام مردم از هر طرف گفتند: وقتی امیرالمؤمنین بر این مسئله اطلاع پیدا کرده است، پس دیگر چه حاجتی است که افراد دیگر نیز اطلاع داشته باشند؟!»
وقتی صحبتش به پایان رسید به عباس گفت: «بهسوی علی برو و آنچه شنیدی برای او بگو؛ قسم به خدا که اگر چنین نکند، آنچه را گفتم انجام خواهم داد!»
باری، آن حق و این باطل است؛ مرد حق ترس ندارد و هیچوقت مردم را با چماق دعوت نمیکند. آن کسی که با حق است، حق را میبیند، نه مردم را؛ هرکه میخواهد بیاید و هرکه نمیخواهد نیاید؛ او براساس تکلیف خود مطلب را میگوید، هرکس خواست، بپذیرد و هرکس نخواست، نپذیرد.